دستم را درون آب حوض فرو می برم . یخ می کند ! احساس می کنم خون درون بدنم منجمد شده . ولی چقدر در این هوای گرم تابستان می چسبد ...

مدرسه ها تعطیل شده . من که مدرسه نمی روم خوشحالم ، دیگر حساب آن بد بخت هایی که سه هفته با حساب و کتاب دست و پنجه نرم کرده اند جای خود دارد . البته من به این خاطر خوشحالم که وقت بازی با پسر عمو ها فرا رسیده . استپ هوایی ، وسطی ، قایم موشک ( باشک ) ، دوچرخه سواری ، و از همه مهم تر فوتبال !

چند سالم است ؟! دقیق نمی دانم شاید 6 ، شاید 5 شاید ... . جزو بهترین های تیم فوتبال هستم ، البته از بین 4 پسر عمو !!!  در حیاط ساختمان بازی می کنیم . هنوز دروازه ی گل کوچک نخریدیم . به جایش از دمپایی و جارو و خاک انداز استفاده می کنیم ! عمو ها پیش هم زندگی می کنند . در یک ساختمان دو طبقه با 4 واحد و طبقه ی هم کف که پارکینگ است . خدا می دانم که چقدر خوش می گذرد .

...

هنوز صدای تفنگ های خراب الکیمان که با آن به یک دیگر تیر اندازی می کردیم در گوشم می پیچد . در پارکینگ و پشت ماشین ها ، چه غوغایی به راه می انداختیم ! و هنوز حسرت روز هایی را که پارکینگ خالی از ماشین عمو ها بود ، تا بتوانیم یک دل سیر بازی کنیم ، به یاد دارم .

هنوز مزه ی خوش گوجه های زرد و ترش شیرین بعد از بازی را که مادر جلویم می گذاشت فراموش نکرده ام . میوه هایی که به تعداد انگشتان یک دست در بین آنان خراب پیدا می شد ، نه این که از هر ده تا یازده تایش خراب باشد !!!

محله یمان یکی از بهترین محله های تهران بود . شاید تنها محله ای که هنوز هم اصالت خود را حفظ کرده است : خیابان ایران . از خانه ی خودمان ( که روبه رویش خانه ی پدر بزرگ پدری بود ) تا خانه ی پدربزرگم ( مادری ) شاید به اندازه ی 5 دقیقه راه بود . من از طرح رفتن به خانه ی پدربزرگم چندان استقبال نمی کردم . آخر آنجا فقط یک همبازی داشتم که 20 سال از من بزرگتر بود : کوچکترین داییم !

حیاط خانه ی پدربزرگم بزرگ بود و پر از درخت میوه ؛ و درخت کاجی که نماد سر فرازی و قدمت ساختمان . با استخر کوچکی در وسط که وقتی می خواستند پر از آبش کنند در مدت کوتاهی تبدیل به لجن زار می شد ! یادم می آید در حیاط حتی هویج هم داشتیم ! هویج های کوچک ریز ، اما به خوشمزگی میوه های بهشتی ( البته نمی دانم هویج در بهشت داریم یا نه ؟!) ! و جا به جا گل های آفتاب گردانی که من و پدربزرگم با کمک هم می کاشتیم . خوب یادم است که ارتفاع یکی از آن هایی که کاشتم تا بیش از دو متر هم رسید ( البته شاید اغراق کودکانه در این اندازه بی تاثیر نباشد ) ! و من تا مدت ها به خودم افتخار می کردم که بلند ترین آفتاب گردان دنیا را دارم . دم در حیاط کمی تصاویر ذهنیم به هم می ریزد ، شاید چون عجله داشتم که به خانه ی مان برگردیم . اما آمیزه ای از پیجک و درخت تاک در ذهنم می آید . و کنار در دیگر حیاط درخت شاتوت قرار  داشت که همیشه زیر آن خیس خون شاتوت ها بود . من هنوز آن تاب بلندی را که پدربزگم به درخت عرعر می بست و تاب بازی می کردیم فراموش نکرده ام .

برگردیم خیابان ایران . جایی که هنوز هم به ندرت می توان صدای سنگین ماشین هایی را شنید که رانندگانش انگار کر شده اند و یا عقده ی خودنمایی با سیستم های پخش موسیقی سراسر وجودشان را فراگرفته . برگردیم به محله ای که اصالت هایشان و رفاقت هایشان در مراسم تشییع شهدایشان گوش غرب و شمال این تهران کر را ، شنوا خواهد کرد . البته اگر صدای موسیقی و جیغ و فریاد ها و حرکات موزونشان این اجازه را به آنان بدهد !

پدربزرگم ( پدری ) خانه ی قدیمیشان را که رو به روی ساختمان ما بود ، خراب کرده بود و روی بقایای به جا مانده از آن ، غول سیمانی جدیدی می ساخت . آمده بودند و در زیر زمین ساختمان عمو ها زندگی می کردند . هنوز فراموش نکرده ام که گاهی مادر بزرگم وسط فوتبال ما را صدا می زد تا به دستمان سبد قرمز آتشین بدهد و از ما بخواهد تا گل های یاس حیاط را که در گلدان ها می روییدند جاروب کنیم ! و چقدر زیرلب غرغر می کردیم که این چه وقت کار گفتن است ؟! اما وقتی سبد ها را تحویل می دادیم و یک لیوان خنک سرکه انگبین تحویل می گرفتیم آرامش دوباره به سراغمان می آمد و به بازی باز می گشتیم .

من اصرار می کردم : " خواهش می کنم !" . مادرم می گفت : " نه ! می روی مزاحم می شوی ! " . و واقعیت جز این نبود . از هفت روز هفته ، هشت روزش را خانه ی عموجان علی آقا بودم ! همان که واحدشان کنار واحد ما بود . بندگان خدا هیچ نمی گفتند ! و با من هم مثل پسر های خودشان بر خورد می کردند . چه غذا های خوشمزه ای که برای اولین بار آن جا تجربه نکردم . چه بازی های جدیدی که با پسر عمو هایم نکردم .

پشتی می گذاشتیم و پشتش سنگر می گرفتیم ! جوراب گلوله می کردیم و به جای نارنجک از آن استفاده می کردیم . بعد ها که بزرگ تر شدیم ، با تلویزیون سفید و سیاه آتاری بازی می کردیم . تلویزیون را می بردیم در پارکینگ و پسر ها دور هم جمع می شدیم و بازی می کردیم . چقدر خوش می گذشت ...

زمان گذشت و گذشت و به امروز رسید . پسر عموهایم دنبال کار و زندگی رفته اند . تشکیل خانواده داده اند و صاحب فرزند شده اند . و ما یک سال است که دیگر همه با هم فوتبال بازی نکرده ایم . من بیش از 6 ماه است که خانه ی پسر عموهایم نرفته ام . و درخت کاج خانه ی پدربزرگم محکم و محکم تر شده . چقدر زندگی سریع می گذرد و در این عبور سریع چقدر خاطره ها در ذهن جا باز می کنند ، البته اگر دنبالشان بگردیم . دلم برای گذشته تنگ شده . برای یاس های حیاط ، برای شیرکاکائو های شیشه ای مغازه ی آقای صادقی ، برای تاب درخت عرعر ، بهتر بگویم ، برای کودکی ...

دستم را درون آب حوض فرو می برم . یخ می کند ! احساس می کنم خون درون بدنم منجمد شده . ولی چقدر در این هوای گرم تابستان می چسبد ... باید پاچه هایم را بالا بزنم . آخر می دانی ، آب حوض زود خالی می شود ، خیلی زود ، مثل عمر من !!!